گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا، جان میدهد
من هم به جان در خدمتم گر یک نظر بینم تو را
روزی صد بار آیم به کوی تو آشنا گردی به من
هر بار از بار دگر، بیگانه تر بینم تو را
در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا، جان میدهد
من هم به جان در خدمتم گر یک نظر بینم تو را
روزی صد بار آیم به کوی تو آشنا گردی به من
هر بار از بار دگر، بیگانه تر بینم تو را
اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري ، به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي ، به همبن باغ بلور
به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويري
که سراغش ز غزلهاي خودم مي گيري
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ، به تکلم ، به دلارايي تو
به خموشي ، به تماشا ، به شکيبايي تو
به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت
به سخنهاي تو با لهجه شيرين سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
تولد امیر مومنان و روز پدر بر همه مسلمانان مبارک.
شعر زیر از استاد موسوی گرمارودیه
در ستایش این بزرگ مرد تاریخ:
خجسته باد نام خداوند، نيکوترين آفريدگاران
که تو را آفريد.
از تو در شگفت هم نمي توانم بود
که ديدن بزرگيت را، چشم کوچک من بسنده نيست:
مور، چه مي داند که بر ديواره ي اهرام مي گذرد
يا بر خشتي خام.
تو، آن بلندترين هرمي که فرعونِ تخيّل مي تواند ساخت
و من، آن کوچکترين مور، که بلنداي تو را در چشم نمي تواند
داشت
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد
ای رویای همیشه خیسم
ای باور خیال
ای احساس ناب
به تو اندیشیدن را
باوری ساخته ام در تکرار غریبانه ی عمرم
نمیدانی چه اندازه شیرین است
حتی گذر از خاطر تو
و تکرار دوباره ی
لمس هوای جا مانده ازعطر تنت...
دوست دارم این خیال خام را....
تا همیشه...
1- انگار دیگر به نبودن با هم عادت کرده ایم !
من با تنهایی و تو با تن هایی...
2- فک کنم کلاغ آخر قصه ها منم چون هیچوقت به خونه نرسیدم ...
3- مث مردن میمونه دل بریدن ولی دل بستن آسونه شقایق!
4- من خواب نیستم خودمو زدم بخواب واس همین بیدار نمیشم.
دلم رنجیده خاطر شد
ولی اینبار هم
تمام درد هایم را
شبانه اشک می ریزم
***
هر چه من دلتنگ تر او دل سنگ تر!
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو ، ای شعر گرم ، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب زباده ی روزند
با هزاران جوانه می خواند
بوته ی نسترن سرود تو را
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود تو را
من تو را در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رؤیائی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم ، پر شدم ، ز زیبائی
پرشدم از ترانه های سیاه
پرشدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب تو را
ز تو ماندم ، تو را هدر کردم
فروغ فرخزاد
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
اینم شعر صدای پای سهراب که آدم رو تازه میکنه !
اونم با صدای استاد شکیبایی
روح هر دوشون شاد .
برای دیدن متن کامل شعر و دانلود صدا به ادامه مطلب بروید
من اینجا بس دلم تنگ است !
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
بسان رَهنوردانی که در افسانهها گویند
گرفته کولبارِ زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم - ترا، ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا، ای کهن پیر جاوید برنا - ترا دوست دارم، اگر دوست دارم
ترا، ای گرانمایه، دیرینه ایران - ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا، ای کهن زاد بوم بزرگان - بزرگ آفرین نامور دوست دارم
هنروار اندیشه ات رخشد و من - هم اندیشه ات، هم هنر دوست دارم
وگر ضبط دفتر ز مشکین مرکب - نئین خامه، یا کلک پر دوست دارم
گمان های تو چون یقین می ستایم - عیان های تو چون خبر دوست دارم
هم ارمزد و هم ایزدانت پرستم - هم آن فره و فروهر دوست دارم
بجان پاک پیغمبر باستانت - که پیری است روشن نگر دوست دارم
گرانمایه زردشت را من فزونتر - ز هر پیر و پیغامبر دوست دارم
بشر بهتر از او ندید و نبیند - من آن بهترین از بشر دوست دارم
سه نیکش بهین رهنمای جهان ست - مفیدی چنین مختصر دوست دارم
ابر مرد ایرانئی راهبر بود - من ایرانی راهبر دوست دارم
نه کشت و نه دستور کشتن به کس داد - ازینروش هم معتبر دوست دارم
من آن راستین پیر را، گرچه رفته ست - از افسانه آن سوی تر، دوست دارم
هم آن پور بیدار دل بامدادت - نشابوری هورفر دوست دارم
فری مزدک، آن هوش جاوید اعصار - که ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دلیرانه جان باخت در جنگ بیداد - من آن شیر دل دادگر دوست دارم
جهانگیر و داد آفرین فکرتی داشت - فزونترش زین رهگذر دوست دارم
ستایش کنان مانی ارجمندت - چو نقاش و پیغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر - هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت، از دیم و فاراب - همه دشت و در، جوی و جر دوست دارم
کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل - همه بوم و بر، خشک و تر دوست دارم
شهیدان جانباز و فرزانه ات را - که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسیم سحر روحشان را - چنانچون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پرشورشان را، که اعصار - از آن گشته زیر و زبر دوست دارم
خیام، خشم و خروشی که جاوید - کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار، آن سوز و سودای پر درد - که انگیزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شیفته شمس، شور و شراری - که جان را کند شعله ور دوست دارم
ز سعدی و از حافظ وز نظامی - همه شور و شعر وسمر دوست دارم
اخوان
من با تو نگویم که تو پروانه ی من باش
چون شمع بیا روشنی ِ خانه ی من باش
در کلبه ی ما رونق اگر نیست، صفا هست
تو رونق این کلبه و کاشانه ی من باش
من یاد تورا سجده کنم، ای صنم اکنون
برخیز و بیا خود بت ِ بتخانه ی من باش
من شانه زنم زلف ِ تورا و تو بدان زلف
آرایش ِ آغوش ِ من و شانه ی من باش
اینم یکی از شعرای دوس داشتنی اخوان:
عمر با قافلهی شك و یقین میگذرد
خاطر، انباشته از خاطره و قصه و یاد
من بر اینم، تو بر آن، ژرف چو بینی
همه هیچ كودكانیم به افسانه و افسونی، شاد
با تو دارد گفتگو شوریده مستی
مستم و دانم كه هستم من
ای همه هستی زتو، آیا تو هم هستی؟
به درستی، آنچه من در این شكسته آینه ایام میبینم
خواب خرگوش و طلسم وحشت و غرقاب حیرانی است.
ما غلامان و كنیزانیم در این معبد افسون.
و دروغین و دروغان را خریداران.
ما بت افسانه را، با گوش فربهمان پرستاران،
و حقیقت، لاغرك میشی كه قربانیست.
کلامش آدم رو متاثر میکنه.نه؟
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر رنگین باشد